کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت

شاعر : خواجوي کرماني

سيلم از ديده روان گشت و ز منزل بگذشتکاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت
اي رفيقان بشتابيد که محمل بگذشتناقه بگذشت و مرا بيدل و دلبر بگذاشت
کاين زمان کار من از قطع منازل بگذشتساربان گو نفسي با من دلخسته بساز
هر کرا در نظر آن شکل و شمايل بگذشتنتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشتسيل خونابه روان شد چو روان شد محمل
کاين قضا بر سر ديوانه و عاقل بگذشتنه من دلشده در قيد تو افتادم و بس
تا ازين گونه شبي برمن بيدل بگذشتقيمت روز وصال تو ندانست دلم
عالم آمد بسر کويت و جاهل بگذشتهرکه شد منکر سوداي من و حسن رخت
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشتجان فداي تو اگر قتل منت در خور دست
آه ازين عمر گرامي که به باطل بگذشتدوش بگذشتي و خواجو بتحسر مي‌گفت